اتفاق عجیبی افتاد،شاهد آن بودم ک ناگهان سرش را در میان دستانش گرفت و گریه کرد.تظاهری در کار نبود .اشکهایش آن قدر واقعی بودند ک تمام پیکرش را ب لرزه درآوردند،اشکهای واقعی ک انگشتانش را خیس کردند و روی گونه هایش چکیدند،در حالی ک با صدایی دیوانه وار تکرار کرد:همسرم دیگر مرا دوست ندارد..