من ک بودم،او ک بود...خوب ،تا هنوز او اینجاست،همه چیز درست است،نزدیک می روم و هر دقیقه نگاهش میکنم،اما فردا می برندش،چطور،پس من تنها خواهم ماند؟....وای ،از این طبیعت کور!مردم در روی زمین تنها هستند،همین بدبختی است!...آیا در آنجا ؛در آن مزرعه،دیگر روحی زنده وجود دارد؟همه چیز مرده است،
چ کسی گفته است ک:مردم یکدیگر را دوست بدارید،این چ حرفی است؟ این وصیت کی
است؟رقاصک هنوز تیک تیک،بی حس،بی شعورو تنفر آمیزصدا میکند،دو ساعت بعد از
نصف شب است،کفش های ظریف او مقابل تخت کوچکش دهان گشوده اند و منتظر
اوهستند.ن جدی می گویم،اگر فردا او را ببرند،من چ خواهم شد؟من چ کنم؟