مُـــــ ــــ هِــــــــــ م نــ ـــیـــــــســــ تــــــــــ......

گلوی بسته ی سنگ روزی واژه ها را در هم خواهدشکست وب ورطه ی بی پایان اندوه روانه خواهدکرد

مُـــــ ــــ هِــــــــــ م نــ ـــیـــــــســــ تــــــــــ......

گلوی بسته ی سنگ روزی واژه ها را در هم خواهدشکست وب ورطه ی بی پایان اندوه روانه خواهدکرد

رویای یک انسان مسخره،داستایفسکی

آنها دروغ را یاد گرفتندو مجذوب آن شدند.ممکن است ک در ابتدا با یک شوخی ناچیز،یک عشوه گری و عشقبازی شروع شده باشد،اما همین قطره ی کوچک زهر،ب قلبشان راه یافت و پسندشان آمد.آنگاه شهوت پیدا شدوشهوت حسادت و حسادت ،شقاوت را ب دنبال آورد،آه بله ،سپس نخستین بار خون ریخته شد... همه آشفتند ،از مشاهده ی خون قلبشان فرو ریخت و بعد پراکنده شدندو هر کس ب راه خود رفت.ب زودی دسته هایی پیدا شدند ک روبروی هم ایستادند،یکدیگر را سرزنش کردندو گناهکار شمردند،احساس شرمساری در آنها پیدا شدوشرم را صفتی نیک دانستند،معنی احترام را درک کردند و هر دسته ای پرچمی برافراشت...!
نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد